
فیلمهای سیاه و سفید سالهای دور پر از دویدنهای زنان و مردانیست که برای خداحافظی از قطاری، دیر می رسند
پر از تصویر کسانی که، با دستی بالا گرفته و فریادی بی صدا
دوان دوان و سکندری خوران پشت پنجره ی آخرین خاطره ات کوچک می شوند و جا می مانند

پر از نامه های زیر پا افتاده و نخوانده مانده
حرفهای نگفته، رازهای بر ملا نشده، پر از آرزوهایی که اسیر شرم شدند

می گویند درام یعنی وقتی کسی انگیزه ای دارد و در مسیرش قدم برمیدارد و به مانع میخورد
می گویند فیلمها اینجاست که شروع میشوند. وگرنه لطفی ندارند. خالیاند و بیفایده
مهم نیست. سرانجامِ قصههای زیادی حاصل لحظهی غفلت یا اقبال یا اتفاق است
قهرمان و عشق و مسیر، اسیر دست قضا و قدرند و گاهی کاریش نمیتوان کرد

اما تو آزادی. تو لا به لای همین افسوسهای مرسوم هم آزادی
بی اینکه بنا باشد من یا دیگری بزرگوارانه این نشان را به تو عطا کنیم
تو آزادی و آزادی تو ربطی به آنچه من از آن دم بزنم و درکش کنم ندارد
تو آزادی، چون آزادیت درون توست. و از خودت شروع میشود

تو به چشم من نقض قوانین بیرحم داستان های درامی
تو قهرمان بزرگی هستی که موانع را بیمعنا میکنی و
نیازی به برانگیختن احترام نداری و باز داستانات،
لااقل برای من
ارزش هزار بار شنیدن را دارد

رهاییات، فکر کردن به رهاییات، من را به دنیا امیدوار می کند
تصویر زنده و رنگینات هیچ وقت پشت سرم کوچک نمی شود
دست نیاز و ناچاریاش بالا نیست و سکندری نمیخورد

من میخواهم گریبان سرنوشت را بگیرم، او نمیتواند مرا در برابر زندگی خم کند
خاطرم نیست این جمله از چه کسی بود...اما میتوانم تجسم کنم با چه انسانی میتوانستم طرف باشم
این آدم، قطعا نمیتوانسته انسانی باشد با یک زندگی آرام و بدون دغدغه
.زندگی در وسط دریا، آنجا که هرگز موجی بلند نمیشود و سکوت هولانگیز، عجین لحظههای آن است
زندگی در غار، آنجا که تفاوتی نمیکند بیرونش شب باشد یا روز

نه..میخواهم بگویم به وضوح، او بایستی در زندگیش موضوعی بیش از حد نگرانکننده
شاید از جنس نقص جسمی یا حتی روحی، داشته
و در عین حال
در معرض مُسَکن همهگیر زندگی بسیاری از ماها بوده

..نه، فکرت را به سمت استامینوفن یا حتی داروهای آرامبخش منحرف نکن
..منظورم سرنوشت است، همان کلمه جادویی، همان شمشیر دولبه
جای دوری نرویم...هریک از ما چندبار تاکنون شنیدهایم، سرنوشتِ کسی چنین بوده یا چنان

..شکی نیست که شاید مرهم خوبی باشد برای گذر از یک موقعیت بحرانی، فقط یک لحظه
اما آنجا که عادت کنی به استفاده مرتب از آن
آنجا که دلخوش باشی به اینکه
هرچه پیش آید، دارو و بهانه ی آن را از پیش در جیب آماده نگه داشتهای
باید حقیقت تلخی را بدانی ..اینکه در یک معنی باید معتادت شمرد
متاسفانه
بیآنکه علائم معمولش را نشان دهی

.از یک سو، تشخیص این بیماری بینهایت سخت است
، طبیب این درد هم در کوچه و خیابان نیست که به مطبش بروی و کمک طلب کنی
دست کم به گمان من

اگرچه تشخیص این بیماری شاید سخت باشد، بهخصوص اگر روزمرگیها احاطهات کرده و
مجال نفس کشیدن را از تو گرفته باشند
، اما این مرحله را که بگذرانی، دیگر طبیب، بیمار است و بیمار طبیب
برای یافتن دارویش هم لزومی ندارد به داروخانه بروی یا حتی بدتر،
خدا نصیب نکند، خیابان ناصرخسرو را پُرسان پُرسان گز کنی

روح تو، پادتن میکروب این بیماری را میسازد بدون هیچ داروی خارجی
منتها به خواست و اراده تو...نه خودکار و ناغافل
گرفتن گریبان ، یا معادل عامیانهاش یقهکشی
راهکاری است که هر انسان اهلِ اندیشه و تعامل از آن میگریزد
.اما همیشه هم اینطور نیست...
دست کم برای این یکی ، اینگونه نیست
و بلکه شاید این تنها یقهکشی باشد که هیچ کس بابت آن تو را سرزنش نمیکند
پس خیالت راحت
.یقهاش را بگیر و بدون ترس از عاقبت عمل خود
کتکش بزن تا جایی که میتوانی

. خوب که خدمتش رسیدی، یک نفس عمیق بکش
..با صدای بلند فریاد بزن از این لحظه تو را
سرنوشت را میگویم
آنگونه که خود دوست دارم، تغییر میدهم

حال که نگاه کردم، دیدم جمله از بتهوون بود
.او که انسان بود و من هم
او که فرصت زندگی یافت و من نیز



نظرات شما عزیزان: